کافه دل ما

وبسایت عاشقانه کــــافـــــه دل

کافه دل ما

وبسایت عاشقانه کــــافـــــه دل

شب عروسی



شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه...

ادامه مطلب ...

زنی که مرد شد



گفتم قصه … ولی مطالبی که می خوانید قصه نیست و کاملا واقعی است. تمام گل تمام زندگیش را در عین حالیکه دختر بوده پسرانه و در میان مردان گذرانده است. حتما این مطلب را بخوانید:

نام: تمام گل


نام پدر: گرز علی


نام مادر: گوهر


متولد روستای یارمجرباغ شهرستان رزن (استان همدان)


مقدمه


به سراغ زنی رفتیم ۷۱ ساله (۷۴ ساله) که به خاطر فرهنگ غلطی که در بین خانواده ها بوده و الآن هم در اکثر روستاها هست زندگیش را باخته است.


پیرزن قصه ما … گفتم قصه … ولی مطالبی که می خوانید قصه نیست و کاملا واقعی است. تمام گل تمام زندگیش را در عین حالیکه دختر بوده پسرانه و در میان مردان گذرانده است. حتما این مطلب را بخوانید:

ادامه مطلب ...

مرا دوست داری ؟!


چشمانش…

چشمانش پر از اشک بود به من نگاه کردو گفت مرا دوست داری؟
به چشمانش خیره شدم، قطره های اشک را از چشمانش زدودم و خداحافظی کردم،
روزی دیگر که او را دیدم، آنقدر خوشحال شد که خود را در آغوش من انداخت و سرش را روی
سینه ام گذاشت و گفت اگر مرا دوست داری امروز بگو….!
ماه ها گذشت و در بستر بیماری افتاده بود، به دیدارش رفتم و کنارش نشستم و او را
نگاه کردم و گفت بگو دوستم داری…!

ادامه مطلب ...

لیاقت عشق


روزی شیوانا پیر معرفت یکی از شاگردانش را دید که زانوی غم بغل گرفته و گوشه ای غمگین نشسته است. شیوانا نزد او رفت و جویای حالش شد. شاگرد لب به سخن گشود و از بی وفایی یار صحبت کرد و اینکه دختر مورد علاقه اش به او جواب منفی داده و پیشنهاد ازدواج دیگری را پذیرفته است…

شاگرد گفت که سالهای متمادی عشق دختر را در قلب خود حفظ کرده بود و بارفتن دختر به خانه مرد دیگر او احساس می کند باید برای همیشه با عشقش خداحافظی کند.

شیوانا با تبسم گفت:” اما عشق تو به دخترک چه ربطی به دخترک دارد!؟”

ادامه مطلب ...

باران خدا

با صدای باران که به شیشه پنجره ها می خورد، بیدار شد و فکر کرد از وقت سحری خوردن گذشته. خیلی ناراحت شد. موقع خواب یادش رفته بود ساعت را کوک کند. نگاهی به ساعت انداخت و ناگهان متوجه شد هنوز تا اذان صبح مانده. با خوش حالی خدا را سپاس گفت. نمی دانست که باران به غیر از او چند نفر دیگر را برای سحری خوردن بیدار کرده.


پی نوشته :


وای که چقدر دلم واسه ماه رمضان تنگ شده بود

دلم رمضان قبلا رو می خواد ، اش نذری که همیشه خونه ما

همه جمع میشدن و درست میکردن