کافه دل ما

وبسایت عاشقانه کــــافـــــه دل

کافه دل ما

وبسایت عاشقانه کــــافـــــه دل

باران خدا

با صدای باران که به شیشه پنجره ها می خورد، بیدار شد و فکر کرد از وقت سحری خوردن گذشته. خیلی ناراحت شد. موقع خواب یادش رفته بود ساعت را کوک کند. نگاهی به ساعت انداخت و ناگهان متوجه شد هنوز تا اذان صبح مانده. با خوش حالی خدا را سپاس گفت. نمی دانست که باران به غیر از او چند نفر دیگر را برای سحری خوردن بیدار کرده.


پی نوشته :


وای که چقدر دلم واسه ماه رمضان تنگ شده بود

دلم رمضان قبلا رو می خواد ، اش نذری که همیشه خونه ما

همه جمع میشدن و درست میکردن


نظرات 1 + ارسال نظر
kiana چهارشنبه 29 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 07:30 ق.ظ

nazdike

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد