کافه دل ما

وبسایت عاشقانه کــــافـــــه دل

کافه دل ما

وبسایت عاشقانه کــــافـــــه دل

داستان عاشقانه دو خط موازی

 

دو خط موازی زائیده شدند . پسرکی در کلاس درس آنها را روی کاغذ کشید.

آن وقت دو خط موازی چشمشان به هم افتاد .

و در همان یک نگاه قلبشان تپید .

و مهر یکدیگر را در سینه جای دادند .

خط اولی گفت :… 

ما میتوانیم زندگی خوبی داشته باشیم .

و خط دومی از هیجان لرزید .

خط اولی گفت و خانه ای داشته باشیم در یک صفحه دنج کاغذ .

من روزها کار میکنم.میتوانم بروم خط کنار یک جاده دور افتاده و متروک شوم ، یا خط کنار یک نردبام .

ادامه مطلب ...

قصه‌های آویزان به درخت کریسمس!!

از دختر کبریت فروش بگیرید تا سرود کریسمس چارلز دیکنز 

قصه‌های آویزان به درخت کریسمس!!

بچه که بودیم کریسمس برای‌مان در کارتون‌های تلویزیون خلاصه می‌شد. هر سال «اسکروچ» نگاه می‌کردیم و برای «دخترک کبریت فروش» اشک می‌ریختیم اما بقیه اوقات سال زیاد یاد این داستان‌ها نمی‌افتادیم و می‌رفت تا زمستان سال بعد. حالا درست است که احساسات کریسمسی ما به تناسب فرهنگ‌مان اصولا زیاد نبوده اما ظاهرا در کشورهای غربی هم داستان‌های کریسمس یک جور حالت فصلی دارند و هم زمان با برف و بابا نوئل و تعطیلات کریسمس  سر و کله‌شان پیدا می‌شود. اما به هر حال کریسمس در ادبیات دنیا جایی برای خودش دارد و بعضی از رمان‌ها و داستان‌ها اصلا در محدوده زمانی کریسمس اتفاق می‌افتند. شاید نشود گفت داستان‌های مرتبط با کریسمس بهترین آثار نویسنده‌هاشان، هستند اما خب، ممکن است هر سال سر کریسمس خوانده بشوند و این یعنی همیشه مخاطبی برای این داستان‌ها هست.

ادامه مطلب ...

یلدای ما

هوا سرد است. برف هم کم‏کمک می‏آید و نمی‏آید. زمستان است. امشب شب اول دی ماه است و من راز فصل‏ها را نمی‏دانم... نمی‏دانم پدر با کرسی قدیمی‏مان که روی پشت‏بام مانده بود و برف و باران می‏خورد تا سال‏ها، چه کرد. فقط یادم هست چهارشنبه سوری یکی از همین سال‏های نزدیک، آتش بزرگی وسط حیاط روشن شد؛ بزرگ‏تر از همیشه. چوب زیاد بود و نمی‏توانستیم از روی آتش بپریم. آن وقت‏ها اما از روی کرسی آسان می‏پریدیم. دعوا که می‏‏شد سر مداد‏تراش شمشیرنشان، سنگر خوبی بود. بلندترین بلندی برای بازی بالابلندی بود. صدای جیرجیر پایه‏هایش که بلند شد مادر دیگر نگذاشت برویم روی گرمی‏اش بنشینیم و مشق بنویسیم. دفتر و کتابمان هر شب روی کرسی ولو بود و بزرگترها از زیر لحاف سربداران را تماشا می‏کردند؛ در سکوت. خیلی گذشته بود از آن سال‏های امیرارسلان‏خوانی دور کرسی. مال دوره ما نبود. مال دوره پدرها و پدربزرگ‏ها بود. قصه‏خوانی در شب چله، خاطره ما نیست. انار و آجیل و هندوانه چرا. می‏چیدند روی کرسی و خیره می‏شدیم به موسیقی سیاه و سفید سال‏های دور از خانه. قصه‏خوانی شب‏های یلدا خاطره ما نیست. پدر‏بزرگ که می‏آمد گاه به گاه دهانش گرم می‏شد و می‏گفت؛ ای خردمند عاقل و دانا/ قصه موش و گربه برخوانا. توی ظرف آجیل دنبال راحت‏الحلقوم می‏گشتیم و پدربزرگ در آلزایمر حافظه‏اش می‏گشت دنبال موش و گربه که صدایی در اتاق می‏پیچید... ای لشگر صاحب زمان...

ادامه مطلب ...

عشق را امتحان کن

امتحان عشق

 

این یک ماجرای واقعی است:

سال ها پیش، در کشور آلمان، زن و شوهری زندگی می کردند. آن ها هیچ گاه صاحب فرزندی نشدند.

یک روز که برای تفریح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند، ببر کوچکی در جنگل نظر آن ها را به خود جلب کرد. مرد معتقد بود نباید به آن بچه ببر نزدیک شد، به نظر او ببر مادر جایی در همان حوالی فرزندش را زیر نظر داشت پس اگر احساس خطر می کرد به هر دوی آن ها حمله می کرد و صدمه می زد.

ادامه مطلب ...

محاکمه

محاکمه

 

ولی من متحیرم که با وجودی که عشق بیش تر از همه تو را

 

آزرده چرا هنوز از او حمایت میکنی

 

قلب نالید که من بدون وجود عشق دیگر نخواهم بود

 

وتکه گوشتی هستم که هر ثانیه کار ثانیه قلب را تکرار میکند

 

و فقط با عشق میتوانم یک قلب واقعی باشم

 

پس من همیشه از او حمایت خواهم کرد حتی اگر نابودشوم.

ادامه مطلب ...