نامت بر خشکسالیام و بر هرم خواهشهایم باریده است. بیآنکه بدانم. بفهمم و لمس کنم ابتدای معجزهای را که تو بهانة آنی.
نمیخواهم از نهایت شب حرف بزنم وقتی نامت در من طلوع کرده است. وقتی تو با تمام
بزرگیات سرسپردهترین کوه را برای طلوع نامت انتخاب کردهای چه لزومی دارد در
سیاه متمرکز بشوم و آن را به ادامة شب نبودنت سنجاق کنم؟
نامت مرا به بهار میبرد. لای گل پونهها و بنفشهها مینشاند. مثل بهارنارنج
التهاب را از ریههایم میزداید و سبکام میکند. نامت از چمنزارهای بهشت آمده
است. از لطافت گلهایی که خدا برای آدم و حوا دسته میکرد.
گاهی شناخت اینکه به پایان دوره ای رسیده ای آسان نیست . ادامه می دهی ، می کشانی و میکشی
سرت را گرم میکنی ، اعتنا نمی کنی اما در بطن خودت می دانی که ...
مدتهاست به انجا رسیده ای .
دیشب بلاخره تصمیم گرفتم کرکره ی کافه رو بکشم پایین ، میز ها را گرد گرفتم و صندلی ها را رویشان چیدم
آرزو ها و خاطرات را باز مرور کردم و در دفتر خاطراتم نوشتم
دیگه وقت رفتن بود
ادامه مطلب ...اشکایی که بی هوا روگونه هام میریزه
ادامه مطلب ...
ادامه مطلب ...